عطر باران

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

شبه پیامبر در روز عاشورا

13 آذر 1390 توسط یاسین

فرزند بزرگ سيد الشهدا و شبيه پيامبر كه روز عاشورا فداى دين شد.مادر على اكبر، ليلا دختر ابى مره بودكنيه اش ابوالحسن ، مادرش ليلى دختر ابى مرة بن مسعود ثقفى ، و مادر ليلى ميمونه دختر ابوسفيان بود، و مادر ميمونه دختر ابى العاص بن اميه بوده است . على اكبر نخستين كسى بود كه از بنى هاشم در معركه كربلا به شهادت رسيد. محمد بن محمد بن سليمان به سندش از مغيره براى من حديث كرد كه روزى معاويه به اطرافيان خود گفت : چه كسى در اين زمان سزاوارتر به خلافت است ؟ گفتند، تو معاويه گفت : نه سزاوارترين مردم به خلافت على بن الحسين است كه جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله است و در او گرد آمده شجاعت بنى هاشم ، سخاوت بنى اميه ، زيبائى قبيله ثقيف .
يحيى بن حسن علوى و ديگر از طالبين گفته اند: آن على بن الحسين كه در كربلا كشته شد مادرش كنيزى بود. ام ولد و آنكه مادرش ليلى بود فرزند ديگر حضرت بود و او جد يحيى بن الحسن و ساير كسانى است كه نسبشان به حسين بن على عليه السلام مى رسد..علی در كربلا حدود 25 سال داشت.سن او را 18 سال و 20 سال هم گفته‏اند.او اولين شهيد عاشورا از بنى هاشم بود.(1) على اكبر شباهت بسيارى به پيامبر داشت،هم در خلقت،هم در اخلاق و هم در گفتار.به همين جهت روز عاشورا وقتى اذن ميدان طلبيد و عازم جبهه پيكار شد،امام حسين«ع»چهره به آسمان گرفت و گفت:«اللهم اشهد على هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس برسولك محمد خلقا و خلقا و منطقا و كنا اذا اشتقنا الى رؤية نبيك نظرنا اليه…»(2)شجاعت و دلاورى على اكبر و رزم آورى و بصيرت دينى و سياسى او،در سفر كربلا بويژه در روز عاشورا تجلى كرد.سخنان،فداكاريها و رجزهايش دليل آن است.وقتى امام حسين از منزلگاه«قصر بنى مقاتل»گذشت،روى اسب چشمان او را خوابى ربود و پس از بيدارى«انا لله و انا اليه راجعون»گفت و سه بار اين جمله و حمد الهى را تكرار كرد.على اكبر وقتى سبب اين حمد و استرجاع را پرسيد،حضرت فرمود:در خواب ديدم سوارى مى‏گويد اين كاروان به سوى مرگ مى‏رود.پرسيد:مگر ما بر حق نيستيم؟ فرمود: چرا.
گفت: «فاننا اذن لا نبالى ان نموت محقين»پس باكى از مرگ در راه حق نداريم!(3) روز عاشورا نيز پس از شهادت ياران امام،اولين كسى كه اجازه ميدان طلبيد تا جان را فداى دين كند او بود.گر چه به ميدان رفتن او بر اهل بيت و بر امام بسيار سخت بود ، ولى از ايثار و روحيه جانبازى او جز اين انتظار نبود.وقتى به ميدان مى‏رفت،امام حسين«ع» در سخنانى سوزناك به آستان الهى، آن قوم ناجوانمرد را كه دعوت كردند ولى تيغ به رويشان كشيدند، نفرين كرد.
على اكبر چندين بار به ميدان رفت و رزمهاى شجاعانه‏اى با انبوه سپاه دشمن نمود. هنگام جنگ،اين رجز را مى‏خواند كه نشان دهنده روح بلند و درك عميق اوست:
انا على بن الحسين بن على‏
نحن و رب البيت اولى بالنبى‏
تالله لا يحكم فينا ابن الدعى‏
اضرب بالسيف احامى عن ابى‏
ضرب غلام هاشمى عربى(4)
پيكار سخت، او را تشنه‏تر ساخت. به خيمه آمد. بى آنكه آبى بتواند بنوشد، با همان تشنگى و جراحت دوباره به ميدان رفت و جنگيد تا به شهادت رسيد. قاتل او مرة بن منقذ عبدى بود. پيكر على اكبر با شمشيرهاى دشمن قطعه قطعه شد. وقتى امام بر بالين او رسيد كه جان باخته بود .صورت بر چهره خونين على اكبر نهاد و دشمن را باز هم نفرين كرد: «قتل الله قوما قتلوك…» و تكرار مى‏كرد كه:«على الدنيا بعدك العفا».و جوانان هاشمى را طلبيد تا پيكر او را به خيمه گاه حمل كنند.(5) على اكبر، نزديكترين شهيدى است كه با حسين«ع» دفن شده است. مدفن او پايين پاى ابا عبد الله الحسين«ع» قرار دارد و به اين خاطر ضريح امام ، شش گوشه دارد.(6)
الگوى شجاعت و ادب،اكبر
در دانه فاطمى نسب،اكبر
فرزند يقين ز نسل ايمان بود
پرورده دامن كريمان بود
آن يوسف حسن،ماه كنعانى‏
در خلق و خصال،احمد ثانى‏
آن شاهد بزم،سرو قامت بود
دريا دل و كوه استقامت بود
آن دم كه لباس رزم مى‏پوشيد
از كوثر عشق،جرعه مى‏نوشيد
از فرط عطش فتاده بود از تاب‏
گرديد ز دست جد خود سيراب‏
در راه خدا ذبيح دين گرديد
بر حلقه عاشقان نگين گرديد
داغش كمر حسين را بشكست‏
با خون سرش حناى خونين بست‏
ديباچه داستان حق،اكبر
قربانى آستان حق،اكبر
منابع:
1- الامام الحسين،ج 3،ص 245 و مقاتل الطالبيين.
2ـ بحار الأنوار،ج 45،ص .43
3ـ اعيان الشيعه،ج 8،ص .206
4ـ همان،ص 207
5 ـ حياة الامام الحسين،ج 3،ص 248
6ـ از جمله براى شرح حال او ر.ك:«على الاكبر»از عبد الرزاق الموسوى،چاپ 1368 قمرى،نجف،146 صفحه.
حوزه



 نظر دهید »

راه بهشت

13 آذر 1390 توسط یاسین

راه بهشت


 

حضرت عباس


عاشق اگر شدم، اثر چشم های توست

  اصلاً تمام زیر سرِ چشم های توست

  دلهایِ سنگ  را به نگاهی طلا كنی

 این كیمیاگری هنر چشم های توست

 بعد از ابوتراب، تمام حجاز و شام

 مبهوت جرأتِ جگر چشم های توست

 كال و رسیده! گندم ری را خریده ای

 این خصلتِ بخر- ببر چشم های توست

 آیا بهشت می بری ام  یا نمی بری!؟

 محشر خدا پیِ نظر چشم های توست

 با كاروان گریه سرانجام می رسم

 راه بهشت از گذر چشم های توست

 تا «إن یكاد» صبح و شبِ زینب تو هست

 بال فرشته ها سپر چشم های توست

 خرده گرفته اند كه اغراق می كنم

 تیر سه شعبه دربه در چشم های توست

 اینجا مدینه نیست، به فكر نقاب باش

 مُشتی حسود دوروبر چشم های توست

 بالای نیزه گریه ی شرمندگی  فقط

 از روضه های معتبر چشم های توست

 لعنت به حرمله؛ كه به دنبال نیزه ها

 سایه به سایه همسفر چشم های توست

 

 

وحید قاسمی 

 نظر دهید »

هشتم محرم الحرام

13 آذر 1390 توسط یاسین

هشتم محرم الحرام

در این روز هشتم محرم سال ۶۱ هجری قمری آب در خیمه های سید الشهدا(ع) نایاب شد.
“خوارزمی” در مقتل الحسین و “خیابانی” در وقایع الایام نوشته‏اند كه در روز هشتم محرم امام حسین علیه‏السلام و اصحابش از تشنگی سخت آزرده خاطر شده بودند؛ بنابراین امام علیه‏السلام كلنگی برداشت و در پشت خیمه‏ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله، زمین را كَند، آبی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشك ها را پر كردند سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد. هنگامی كه خبر این ماجرا به عبیداللّه‏ بن زیاد رسید، پیكی نزد عمر بن سعد فرستاد كه: به من خبر رسیده است كه حسین چاه می‏كَند و آب به دست می‏آورد. به محض اینكه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسین علیه‏السلام و یارانش سخت بگیر. عمر بن سعد دستور وی را عمل نمود.
در این روز “یزید بن حصین همدانی” از امام علیه‏ السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو كند. حضرت اجازه داد و او بدون آنكه سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد؛ عمر بن سعد گفت: ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام كردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟ گفت: اگر تو خود را مسلمان می‏پنداری پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به كشتن آنها گرفته‏ای و آب فرات را كه حتی حیوانات این وادی از آن می‏نوشند از آنها مضایقه می‏كنی؟
عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت: ای همدانی! من می‏دانم كه آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسی قرار گرفته‏ام و نمی‏دانم باید چه كنم؛ آیا حكومت ری را رها كنم، حكومتی كه در اشتیاقش می‏سوزم؟ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالی كه می‏دانم كیفر این كار، آتش است؟ ای مرد همدانی! حكومت ری به منزله نور چشمان من است و من در خود نمی‏بینم كه بتوانم از آن گذشت كنم.
یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام علیه‏السلام رساند و گفت: عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حكومت ری به قتل برساند.
امام علیه‏السلام مردی از یاران خود بنام “عمرو بن قرظهٔ” را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتی داشته باشند. شب هنگام امام حسین علیه‏السلام با ۲۰ نفر و عمر بن سعد با ۲۰ نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسین علیه‏السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود “عباس” و فرزندش “علی‏اكبر” را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نیز فرزندش “حفص” و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص كرد.
در این ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام علیه‏السلام كه فرمود: آیا می‏خواهی با من مقاتله كنی؟ عذری آورد. یك بار گفت: می‏ترسم خانه‏ام را خراب كنند! امام علیه‏السلام فرمود: من خانه‏ات را می‏سازم. ابن سعد گفت: می‏ترسم اموال و املاكم را بگیرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالی كه در حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در كوفه بر جان افراد خانواده‏ام از خشم ابن زیاد بیمناكم و می‏ترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند.
حضرت هنگامی كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمی‏گردد، از جای برخاست در حالی كه می‏فرمود: تو را چه می‏شود؟ خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد. به خدا سوگند! من می‏دانم كه از گندم عراق نخواهی خورد!
ابن سعد با تمسخر گفت: جو ما را بس است.
پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامه‏ای به عبیداللّه‏ نوشت و ضمن آن پیشنهاد كرد كه حسین علیه‏السلام را رها كنند؛ چرا كه خودش گفته است كه یا به حجاز برمی‏گردم یا به مملكت دیگری می‏روم. عبیداللّه‏ در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، “شمر بن ذی الجوشن” سخت برآشفت و نگذاشت عبیداللّه‏ با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت كند.
در اين روز، سنه 686، وفات كرد بدرالدين محمد بن محمد بن مالك اندلسى نحوى معروف به ابن ناظم شارح الفيه پدرش و صاحب شرح كافيه و غيره .
منبع:فیض الاعلام و وقایع الایام شیخ عباس قمی
 

 نظر دهید »

بانوی عطش

13 آذر 1390 توسط یاسین
بانوی عطش

زینب کبری (س) را بانوی بردباری نام نهاده اند و چه زیبنده است عنوان ام المصائب برای او. این ایام ما را بر آن داشت تا این مجال را به نام آن حضرت متبرک سازیم و وصف حالشان را در آیینه ی شعر حسی یکی از نام آوران شعر زن بازتابانیم؛سارا حیدری بانویی از خطه سمنان و برگزیده ی آن استان در یکی از ادوار جشنواره بین المللی شعر فجر.

 

بانوی عطش! عشق تو را شعله کشیده ست

آن گونه که داغ از جگرت سرخ چکیده ست

تو بغض گلوگیر علی در دل چاهی

یک شاخه از آن یاس سپیدی که خمیده ست

ایوب ترین صبری و یعقوب ترین درد

یک لحظه غمت سینه ی یک عمر دریده ست

یا دست غریب تو به پهلوی کبود است

یا داغ لبان تو به رگ های بریده ست

غیر از تو به طشتی سر خورشیدترین را

غیر از تو به طشتی جگر پاره که دیده ست

ای وای از آن دم که دل دربه درت آه

بین سر و تن خسته و تب دار دویده ست

بانو! چه به روزِ شب و روز آمده وقتی

دستی و سری از مه و خورشید بریده ست

خورشید که سر می زده از شانه ات ای کوه

امروز چرا بر سر زانوت دمیده ست؟!


بخش ادبیات تبیان

 

 نظر دهید »

دل نوشته هایی در سوگ شهادت قمربنی هاشم

12 آذر 1390 توسط یاسین


نویسنده:رزیتا نعمتى

عباس؛ شعر خون

عباس جان! از تو كه مى‏نویسم، تمام كلمات خیس‏اند و در سكوت یاد تو، چیزى جز دریا نمى‏گذرد. اى ایستاده‏ترین دریا ! مشك خالى‏ات، اشتیاق تمام آب‏هاى جهان را برانگیخته است تا قطره‏قطره تو را فریاد كنند.
امروز، كتاب عاشورا را كه ورق مى‏زنى، با مقدمه عباس آبرو مى‏گیرد تا بلندترین شعر خون، به نام تو سروده شود و به امضاى حسین علیه‏السلام برسد.
بوسه مى‏زنم بر دستانى كه از مسیر فرات برگشت تا نمایش وفا را در قلب هر مسلمان، به تعزیه بنشیند؛ از آن روز، تمام رودها سراسیمه پى تو مى‏گردند.

امان‏نامه همه به دست توست

در سوگ تو، فراتى از گریه بر دیده‏ام جارى است؛ بیا و تصویر بلند ماه رخسار خویش را بر فراتِ جانم بینداز كه دستانم از دامانت بریده است. تو، حكایت دستان بریده را مى‏دانى.
گناهانم، آب چشمه حیات را به روى جانم بسته‏اند و تو تشنگى را مى‏فهمى؛ جز تو چه كسى را امان‏نامه مى‏دهند تا روز محشر، شفیع تشنگى حال زارمان باشد؟!
به منزلتت سوگند، درهاى روشنى را به روى تیرگى‏مان بگشاى تا چون تو، در صراط مستقیم حسین علیه‏السلام قدم بگذاریم و مشك تیرخورده قلبمان را با اشك دیدگان خود، از فرات یادت پر كنیم!

مثل دیوار سیاه‏پوش حسینیه

عباس محمدى
دلتنگم؛ مثل همه ماهیانى كه در گلوى تُنگ، گیر كرده‏اند؛ مثل همه ابرهایى كه بغض آسمان را به دوش مى‏كشند؛ مثل رودهایى كه خویش را گم كرده‏اند.
دلم گرفته است؛ مثل همه روزهاى بارانى؛ مثل دل دیوار سیاه‏پوش حسینیه؛ مثل شمع‏هاى سقاخانه؛ مثل مادربزرگ كه این روزها، بى‏اختیار اشك مى‏ریزد.

تشنه‏ام

تشنه‏ام؛ تشنه‏تر از همه ابرها؛ تشنه‏تر از همه سنگ‏ها؛ تشنه‏تر از كویرهاى بى‏باران؛ تشنه‏تر از دجله، فرات، كوفه، علقمه؛ تشنه‏تر از همه آب‏هایى كه به دنبال لب‏هاى خشك تواند؛ تشنه‏تر از همه آب‏ها و آدم‏هایى كه راه به سراب مى‏برند.
كاش مى‏توانستم تشنگى لب‏هاى تو را ببوسم!
كاش تَرَك لب‏هاى تو، رودم مى‏كرد! من به اشك‏هاى خودم پیوسته‏ام.
سال‏هاست كه در تشنگى‏ام دنبال تو مى‏گردم؛ دنبال خودم؛ دنبال دست‏هاى بریده تو؛ دنبال دست‏هاى خودم؛ دنبال…

با همین دست‏هاى بریده…

گم مى‏شوم در صداى زنجیرها، صداى سینه‏زنى‏ها، صداى هق‏هق بى‏وقفه اشك‏ها.
گم مى‏شوم تا شاید تو پیدایم كنى. شاید دست‏هاى جدا افتاده تو دست‏هایم را بگیرند.
به هر طرف مى‏دوم، تا در نگاه تو كه به سمت در خیره مانده‏اند، آب شوم و به سمت خیمه‏ها بدوم! بدوم به سمت تشنگى بى‏وقفه كودكان؛ كودكانى كه سال‏هاست منتظر آمدن تواند.

دنبال دست‏هاى تو

خیابان‏ها هم عزادارى مى‏كنند. عطر تو را از كنار علقمه مى‏شنوم. عطر تو در نفس عزاداران و اشك‏ها جارى است. صداى فرات را مى‏توانم بشنوم؛ دارد دنبال تو مى‏گردد؛ دنبال دست‏هاى دور از مشك تو؛ دست‏هاى در راه مانده‏ات. چه‏قدر نزدیك آسمان شده‏ایم!

یك قدم مانده به عشق

سودابه مهیجى
شبى كه آبستن هر چه نیزه و شمشیر و خون است، شبى كه آبستن تمام اشك‏ها و بغض‏هاى هستى است، در تمام رگ‏هاى تاریك زمین نشسته و به دور دست‏ها مى‏نگرد؛ به فرو بستگى كار عشق كه تنها، پروردگار صبر و شكیب، شفاى زخم‏هایش را مى‏داند.
زانوان عشق محكم است و بى‏تردید، دست‏هاى عاشقى، گشوده است به سمت شهادت.
صورت‏هاى معصوم، كودكانه مهیایند تا آبروى عصمت را پس از این برگونه‏هاى صبور، با سیلى سرخ نگه‏دارند.
لب‏ها به پیشواز تشنگى رفته‏اند.
گهواره‏ها در باد، به سمت معراج خون تاب مى‏خورند و این همهْ تاوان عشق، سهم ایل و تبارى است كه ادامه خدا بر روى زمین‏اند.

سپاه سیاه

آن سو، قومى مست و مبهوت در خوابند و انگار سال‏هاست كه پلك از هم نگشوده‏اند! انگار سال‏هاست كه به آفتاب حقیقت پشت كرده‏اند! گلّه‏اى كه «صمٌ بكْمٌ عُمْىٌ»اند و «لایعقلون»، تنها وصف لحظه‏اى از بى‏خبرى آنهاست.
كسى نیست سیل در خانه این موریانه‏هاى دژخیم بیندازد؟ كسى نیست چشم‏هایشان را باز كند به روى تقدیرِ سیاهى كه با دستان خویش، بر ناصیه‏هاى خطاكارشان مى‏نویسند و تاوانِ این ننگ را تا قیامت، بر دوشِ خون‏خواران پس از خویش مى‏گذارند؟
بیدار باشى نیست كه در این شبِ دلهره، شكاف بیندازد و نعره برآورد: اى به‏خطارفتگانِ ابدى! آن قوم موعودى كه پروردگار در شأنشان گفته بود: «فَسَوف یَأْتِىَ اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبّونَه»، همین قبیله معصومى است كه تیغ‏هاى كافرتان را براى بریدن رگ‏هایشان آبداده كرده‏اید.
آه، پروردگار بلندمرتبه! «ظَهَرَالْفسادُ فِى الْبّرِ و الْبَحْرِ»، همین‏جا و اكنون است و این صحرا، این عرصه پیكارِ ستاره‏هاى دنباله‏دار و ابرهاى روسیاهِ بى‏باران، چه سرزمین سنگ‏دلى‏ست كه این هنگامه را بر دوش مى‏كشد و از هم نمى‏پاشد.

… تا فردا

فردا، عشق، هفتاد و سه بار بر خاك مى‏افتد و آن‏گاه چون ققنوسى تازه نفس، از شعله‏هاى خویش برمى‏خیزد و در آغوش پروردگارخویش، سرفراز و مسرور، لبخند مى‏زند و خود را در خلد برین، از سر مى‏گیرد.
فردا، گریه‏هاى شیرخوارگى، به ناگاه، هزاران سال قد مى‏كشد و در عروجى سرخ، به آغوش پروردگار مى‏رسد.
فردا، دست‏هاى برادرانگىِ دریا، به دست خدا مى‏پیوندد و گلوگاه دریده عشق، در حضیض قتلگاهِ عصمت، عزیزتر از تمام حرمت‏هاى هستى، مصداق «صَدَقوا ما عاهَدوا اللّهَ عَلَیه» را جلوه‏گر مى‏كند.
آه، دخترِ صبر فاطمى و بلاغت علوى! امشب، نماز شبت را هنوز بایست! بر خاك نشستنِ سجده‏هایت را بگذار براى فردا؛ فردا كه گیسوانِ سپیدِ یك‏شبه‏ات، شبیه انحناى قامت زهرا، ناگهان و سرزده از راه مى‏رسند.
آه، سجاد دل‏نگران و تب‏دار! تاب و توانِ كم‏رمقت را بگذار براى فردا؛ فردا كه تو دلیل استوارى آسمان و زمین خواهى شد و امام زمانه و حجت معصوم پروردگار.
آه، حسین! با چشمان وداع، به كائنات خیره نشو؛ ستون‏هاى عرش را به لرزه نینداز!…
قیامتِ زودرس را به پا نكن!

كربلاى بى‏ابوالفضل،آسمان بى‏ماه است

میثم امانى
كربلا بى‏تو، منظومه پایان‏نیافته‏اى است كه ماه در مدارش نیست تا ستاره‏هاىِ بعد از خورشید را روشنى ببخشد.
كربلا بى‏تو، ادبیات پهلوانى را كم دارد.
وفادارى، با هر چه زیبایى‏اش در نام تو جمع شده است؛ فداكارى نیز. شجاعت و جوان‏مردى به تو اقتدا مى‏كند. تو معنا بخشیده‏اى به كلمه‏هاى رشید، به جمله‏هاى حماسى. تو جرئت بخشیده‏اى به تصاویر سرد، به معانى فقیر.
عظمتِ نام تو، هنوز میدان‏هاى عراق را گوش به فرمان نگه داشته است و هنوز به بازوهاى توانگر، نیرو مى‏دهد.
كربلا بى‏تو، آسمانى است كه ماه ندارد و آسمانى كه ماه ندارد، ستاره‏هایش بركت نخواهند دید.

منظومه قمرى

«و الشَّمسِ وَ ضُحیها وَ الْقَمَرِ إِذا تَلیها»؛ قسم به خورشید در طلوعش؛ قسم به ماه در خضوعش! تو پیشاهنگ كاروان خورشیدى در میدان سیاهِ شب؛ دلیل عظمت كاروان خورشید تویى و بلنداى شوكت، از ماه چهره‏ات برق مى‏زند. تو، پرچم‏دار قافله خورشیدى. هر كه مى‏خواهد به خورشید برسد، باید از مدار تو بگذرد.
منظومه شمسى، با تمام ابهتش در هلالِ جمال تو خلاصه شده است؛ هر كه مى‏خواهد به شهر خورشید برسد، باید از باب تو بگذرد. تو ادامه خورشیدى، تو اذان و اقامه خورشیدى و خورشیدِ كربلا بعد از تو، تاب تابیدن را نخواهد داشت.

رسم وفا نمى‏میرد

اى قمر بنى‏هاشم؛ اى هنرمند كربلا! نگارگرى دلاورى‏هاى تو، سیاهه‏نویسى هرچه شمر و یزید را نقش بر آب كرده است. تو با به دندان گرفتن مشك، خواستى بگویى كه رسم وفا نمى‏میرد و جفا در حق لب‏هاى تشنه، روا نیست.
تو، «چگونه موج برداشتن» را به آب‏ها آموخته‏اى؛ «چگونه جارى شدن» را به چشمه‏ها و «چگونه سیراب كردن» را به جویبارها.
خون سرخ تو، نه تنها زمین خشكیده كربلا، كه لب‏هاى خشكیده قهرمانان تاریخ را آبیارى كرده است.
نشان‏ها و بازوبندها، تأسى به نام تو مى‏جویند. نام تو، نخستین نامِ نامور قهرمانى است. نگارگرى‏ها و نقشینه‏هاى رزم، تأسى به نام تو مى‏جویند. تو با ماه چهره‏ات، با فدا كردن دست‏هایت، زیبایى بخشیده‏اى به تابلوى پر نقش و نگار عاشورا و هنوز هنر از دست‏هاى تو مى‏آموزند، اى هنرمند كربلا… اى قمر بنى‏هاشم!

چشم‏هایم را به خاك علقمه بسپارید

نزهت بادى
دعا كنید تا برمى‏گردم، غنچه سرخ دهان شش ماهه، در هجوم بادهاى داغ و سوزان پرپر نشود و ماهى خنده بر لب‏هاى خشك سه ساله، از بى‏آبى نمیرد.
سایه‏بان خسته خیمه اگر كمى طاقت بیاورد و نشكند، براى دختركان آفتاب نشین، ترانه‏باران مى‏آورم و بوسه‏هاى داغ عقیله قبیله بر تن تب‏دار سجاد علیه‏السلام را به خنكاى نسیم مى‏سپارم.
دعا كنید تا برمى‏گردم، مشك‏هاى خالى به غارت نرود و تازیانه‏ها، لب‏هاى تشنه را به جاى آب، به خون میهمان نكنند. و آب مشك من به خاموشى سینه‏هاى سوخته برسد، نه به دامن‏هاى آتش گرفته.
لالایى مرغان دریایى را در گوش گهواره ناآرام بخوانید تا گلوى عطشناك، با تیر سه شعبه سیراب نشود!
دعاكنید تا برمى‏گردم، حسین علیه‏السلام تشنه لب پا به گودال قتلگاهش نگذاشته باشد و كاسه آب من، زودتر از خنجر قاتل به گلوى او برسد!
اما اگر برنگشتم، چشم‏هایم را به خاك علقمه بسپارید؛ چشمه‏اى جوانه خواهد زد؛ از اشك‏هایى كه در چند قدمى فرات، بر خاك حسرت ریخت!

عباس علیه‏السلام و امان‏نامه شیطان؟!

فاطره ذبیح‏زاده
حیا و مردانگى در دیدگان محجوب ماه گردش مى‏كند و ادب در پیشگاه سكوت پر معناىِ علمدار، هزاربار به احترام قیام مى‏كند.
ابرها از شوق این همه مردانگى بغض مى‏كنند و اشك‏هاشان در پیاله چشم كائنات سرازیر مى‏شود.
عباس، شرمنده دیدگان امام است از آنكه نسبتى با دعوت پلید این ملعون داشته باشد؛ آن هم با این صداى نحس و این امان‏نامه ننگین!
آخر چه فكر كرده‏اند؟! اباالفضل، افتخار علمدارى آقایش حسین علیه‏السلام را به وعده پسران شیطان خواهد فروخت؟! پسر على علیه‏السلام ، چشم‏هاى عاشقش را از كارزار خونین امامش به سلامت خواهد برد؟! دستانى را كه از ازل، وقف عطش طفلانِ برادر شده‏اند، زیر سایه نكبت‏بار امان‏نامه آل‏امیه بى‏قدر خواهد كرد؟! چه‏قدر این جماعت، با منطقِ عارفانه عباس بیگانه‏اند و چه‏قدر زمانه، براى درك عظمتش حقیر مانده است!

وفادارى

این جان‏هاىِ پرندین كه دیدگان تاسوعایى شب را براى دیدن معركه عشق‏بازى خود بى‏تاب كرده‏اند؛ این پروانگانِ شیدا كه براى سوختن در راه حبیب، شعله از درون خویش مى‏كشند؛ این مردانِ حیدرى كه رجزخوانى‏شان، آسمان را تا پشت خیمه بانوى كربلا پایین كشیده است؛ جمعى كه پیرانش براى محاسنِ سپید خود، خضاب عاشورایى طلب مى‏كنند و جوانانش براى یك شبه طى كردن راه ملكوت، نغمه شهادت سر داده‏اند، همه اصحاب حسین‏اند كه صف كشیده‏اند در پیشگاه عقیله بنى‏هاشم، تا امتحان دلدادگى پس بدهند و دختر على علیه‏السلام را از ارادتشان به حسینِ فاطمه علیهاالسلام آسوده‏خاطر كنند.
ملایك، غبطه مى‏خورند بر این جمع و مى‏اندیشند چه خوب بود سال‏ها پیش، گروهى چنین بى‏نظیر و از گوهر ناب این جماعت، بر گردِ خانه آل‏اللّه، ارادت به محضر على علیه‏السلام مى‏بردند و آرامش را تا خانه محزون بانوىِ یاس، مشایعت مى‏كردند!

تكه‏تكه و پرپر

دوباره حواشى خیمه‏گاه را مرور مى‏كنى تا نكند بوته خارى پنهان مانده باشد.
انگار به دشت خشك كربلا سفارش مى‏كنى كه با دختركان بى‏پناهِ فردا مهربانى كند!
به آسمان چشم مى‏دوزى و به ستاره‏اى كه براى آخرین بار، آرامش را از نگاه تو مى‏جوید، دلدارى مى‏دهى. از ابتدا، همه چیز آن‏گونه كه مقدّر بود، رقم خورد. گویا عاشوراى حسین علیه‏السلام باید همین قدر تكه‏تكه و پرپر اتفاق بیفتد! هیچ‏كس نداند، تو خوب مى‏دانى كه چرا دست‏هاى عباس، این‏قدر با علم‏دارى و سقایى تناسب دارد و چرا شهادت، این‏قدر در دهان اشتیاقِ قاسم، شیرین شده است.

لبخند رضایت

راستى این چه سرّى است میان لبخند رضایت تو و تقدیر غریب خداوند كه حتى ملایك هم براى فهمیدنش بیگانه‏اند؟!
آینه‏دار جمال خداوند! چه نسبتى است میان آینه هزار تكه تو و زیبایى تصویرى كه در دیدگان زینب علیهاالسلام نشسته است؟
چرا باید رفتن تو، این همه سرخ، این همه پر عطش و این همه جان‏گداز باشد؟
چرا باید پاى كودكان بى‏گناهِ فردا، در داغستان معركه تاول بزند؟
چرا صورتِ غفلت و دنیاطلبى فرزندانِ قابیل، این اندازه كریه و ظالمانه و سیاه جلوه خواهد كرد؟
یا اباعبدالله! چه راست گفت جدّ بزرگوارت پیامبر، كه براى شهادت حسین علیه‏السلام ، در قلب‏هاى مردم باایمان، شور و حرارت جاودانه‏اى است كه هرگز به سردى نخواهد گرایید.

كاش مى‏فهمیدند…!

فاطمه سادات احمدى میانكوهى
امروز حسین علیه‏السلام را مهلت دادند تا یك شب به نماز و دعا بپردازد؛ اما اى كاش مى‏دانستند این مهلت حسین علیه‏السلام است به آنان، تا شاید به خود آیند و یك لحظه خداى محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را به یاد آورند و از خون فرزندش بگذرند؛ شاید از آتش دوزخ كمى دور شوند. افسوس كه چشم طمع، آن‏قدر به دنبال نان مى‏دود كه مجالى براى دیدن آب نمى‏یابد. طمع، همیشه گرسنه‏تر از آن است كه تشنگى باران رحمت الهى را احساس كند.
امروز، حلقه محاصره دشمنان بر حسین فاطمه علیهاالسلام تنگ شد؛ كاش پرده غیب یك دم كنار مى‏رفت تا حلقه هولناك زبانه‏هاى آتش سقر را به گرد خویش مى‏دیدند!
این شمر است كه امروز با نامه ابن‏زیاد، براى ریختن خون حسین علیه‏السلام به كربلا آمده است؛ كاش مى‏فهمید كه باید نامه را به دست چپش گیرد؛ چرا كه بار همین گناه براى سقوط او تا قعر الى الابد دوزخ، كافى است.

امان از امان‏نامه!

فاطمه پهلوان على آقا
برایش امان‏نامه فرستاده‏اند، مى‏خواهند عباس را از معركه عشق حسین علیه‏السلام در امان دارند.مى‏خواهند نور را از خورشید بگیرند، آب را از اقیانوس و برادر را از برادر.
مى‏خواهند خورشید را از آسمان جدا كنند، درخت را از ریشه، عشق و ادب را از عباس علیه‏السلام و عباس را از حسین علیه‏السلام . اما غافلند كه خون على در رگ‏هاى او جارى است و قلب او با واژه ناب حسین علیه‏السلام مى‏تپد.
نمى‏دانند كه تار و پودِ جانِ ابالفضل، از نام حسین علیه‏السلام بافته شده است. عباس، فرزند ام‏البنین است؛ شیرزنى كه نام ام‏البنین بر خود نهاد تا تكرار نام فاطمه، یادآور زخم‏هاىِ مادر مظلومه فرزندان على علیه‏السلام نشود. امان‏نامه براى فرزندِ مادرى این‏چنین آن هم به بهانه نسب قبیله‏اى مادر فرستادن؛ یاللعجب!

فدایى حسین علیه‏السلام

ادب در مقابلش زانو مى‏زند و دستان پر صلابتش را مى‏بوسد؛ او فرزند على علیه‏السلام است؛ نور چشم ام‏البنین، و پشتیبان حسین علیه‏السلام و ستون خیمه زینب.
ناگفته مى‏خواند كه كودكان آب مى‏طلبند و چشم امید برادر به اوست.
بیرق سبز عاشورا را به دست مى‏گیرد و مشك‏هاى خالى آب را بر دوش.
چشمه‏هاى مشك‏ها در حیرت مردانه‏اش فرات را جرعه‏جرعه مى‏نوشند.
دستانش از آغاز حركت این كاروانِ سرخ، پیش‏كش حسین علیه‏السلام بوده است. اگر آنها را قطع كنید، امید كودكانِ برادر را به دندان مى‏گیرد و به راه خیمه‏ها ادامه مى‏دهد.
چشمانش؟ چشمانش نیز فداى حسین علیه‏السلام ؛ اما مشك، مشك را نَه… امید كودكان را نَه، براتِ خجلت ساقى را نَه، مشك را نَه… مشك را تیر باران نكنید!
آسمان سرخ شده است و خورشید به دَرد مى‏گرید. قامت سرو را شكستند. برادر! برادر را دریاب.

دست‏هاى خالى‏ام قابل ندارد…

رزیتا نعمتى
مى‏برم نزدیك لب آب و پشیمان گشته‏ام
یاد لب‏هاى تو را كردم پریشان گشته‏ام
تیر باران تا كنار خیمه‏ات خواهم رسید
تا ببینى در هواى دوست، باران گشته‏ام
مى‏توانم بیش از اینها عاشقت باشم، حسین!
قبله‏ام بودى اگر دور بیابان گشته‏ام
زخم‏هایم شعله شمع تو بادا، یا حسین!
خوب در شام غریبانت چراغان گشته‏ام
دست‏هاى خالى‏ام قابل ندارد؛ مال تو
حج من پایان رسید و عید قربان گشته‏ام

فصل عطش

سعیده خلیل‏نژاد
هنگامه برپاكرده طوفان مى‏خروشد
خون مى‏زند موج و بیابان مى‏خروشد
هر گوشه نخلى زخمىِ دست تبرها
گل‏ها لگدكوب هجوم نیشترها
خم كرده دستى ساقه یاسِ على را
بالا بلندى مثل عباسِ على را
آن گوشه زینب چشم بر راه برادر
این گوشه مثل ماه در خون خفته اصغر
اى آسمانىْ نام آور، اى برادر!
تنها پناه محكم خواهر، برادر!
مى‏آیى از سمت گل و آیینه، آرى
پیوسته ما را یار و یارى‏گر، برادر!
از سوى فردوس برین باریده امروز
باران اشك شادى مادر، برادر!
حسن ختام این غم همواره شیرین
همراه من تا لحظه آخر، برادر!
مى‏بینمت بى‏سر كه در رقص جنونى
مى‏بوسمت اى لاله پرپر، برادر!
پیروز دیدم وارثان سادگى را
پایان سرخ قصه دلدادگى را
وقتى فلق خود را به شب پیوند مى‏زد
خورشیدى از بالاى نى لبخند مى‏زد

عشق‏بازى

نقى یعقوبى
اباالفضل از دو عالم دست برداشت
از این دنیاى پر غم دست برداشت
چنان گردید گرم عشق‏بازى
كه از دستان خود هم دست برداشت
منبع:ماهنامه اشارات

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

عطر باران

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس