عباس؛ شعر خون
عباس جان! از تو كه مىنویسم، تمام كلمات خیساند و در سكوت یاد تو، چیزى جز دریا نمىگذرد. اى ایستادهترین دریا ! مشك خالىات، اشتیاق تمام آبهاى جهان را برانگیخته است تا قطرهقطره تو را فریاد كنند.
امروز، كتاب عاشورا را كه ورق مىزنى، با مقدمه عباس آبرو مىگیرد تا بلندترین شعر خون، به نام تو سروده شود و به امضاى حسین علیهالسلام برسد.
بوسه مىزنم بر دستانى كه از مسیر فرات برگشت تا نمایش وفا را در قلب هر مسلمان، به تعزیه بنشیند؛ از آن روز، تمام رودها سراسیمه پى تو مىگردند.
اماننامه همه به دست توست
در سوگ تو، فراتى از گریه بر دیدهام جارى است؛ بیا و تصویر بلند ماه رخسار خویش را بر فراتِ جانم بینداز كه دستانم از دامانت بریده است. تو، حكایت دستان بریده را مىدانى.
گناهانم، آب چشمه حیات را به روى جانم بستهاند و تو تشنگى را مىفهمى؛ جز تو چه كسى را اماننامه مىدهند تا روز محشر، شفیع تشنگى حال زارمان باشد؟!
به منزلتت سوگند، درهاى روشنى را به روى تیرگىمان بگشاى تا چون تو، در صراط مستقیم حسین علیهالسلام قدم بگذاریم و مشك تیرخورده قلبمان را با اشك دیدگان خود، از فرات یادت پر كنیم!
مثل دیوار سیاهپوش حسینیه
عباس محمدى
دلتنگم؛ مثل همه ماهیانى كه در گلوى تُنگ، گیر كردهاند؛ مثل همه ابرهایى كه بغض آسمان را به دوش مىكشند؛ مثل رودهایى كه خویش را گم كردهاند.
دلم گرفته است؛ مثل همه روزهاى بارانى؛ مثل دل دیوار سیاهپوش حسینیه؛ مثل شمعهاى سقاخانه؛ مثل مادربزرگ كه این روزها، بىاختیار اشك مىریزد.
تشنهام
تشنهام؛ تشنهتر از همه ابرها؛ تشنهتر از همه سنگها؛ تشنهتر از كویرهاى بىباران؛ تشنهتر از دجله، فرات، كوفه، علقمه؛ تشنهتر از همه آبهایى كه به دنبال لبهاى خشك تواند؛ تشنهتر از همه آبها و آدمهایى كه راه به سراب مىبرند.
كاش مىتوانستم تشنگى لبهاى تو را ببوسم!
كاش تَرَك لبهاى تو، رودم مىكرد! من به اشكهاى خودم پیوستهام.
سالهاست كه در تشنگىام دنبال تو مىگردم؛ دنبال خودم؛ دنبال دستهاى بریده تو؛ دنبال دستهاى خودم؛ دنبال…
با همین دستهاى بریده…
گم مىشوم در صداى زنجیرها، صداى سینهزنىها، صداى هقهق بىوقفه اشكها.
گم مىشوم تا شاید تو پیدایم كنى. شاید دستهاى جدا افتاده تو دستهایم را بگیرند.
به هر طرف مىدوم، تا در نگاه تو كه به سمت در خیره ماندهاند، آب شوم و به سمت خیمهها بدوم! بدوم به سمت تشنگى بىوقفه كودكان؛ كودكانى كه سالهاست منتظر آمدن تواند.
دنبال دستهاى تو
خیابانها هم عزادارى مىكنند. عطر تو را از كنار علقمه مىشنوم. عطر تو در نفس عزاداران و اشكها جارى است. صداى فرات را مىتوانم بشنوم؛ دارد دنبال تو مىگردد؛ دنبال دستهاى دور از مشك تو؛ دستهاى در راه ماندهات. چهقدر نزدیك آسمان شدهایم!
یك قدم مانده به عشق
سودابه مهیجى
شبى كه آبستن هر چه نیزه و شمشیر و خون است، شبى كه آبستن تمام اشكها و بغضهاى هستى است، در تمام رگهاى تاریك زمین نشسته و به دور دستها مىنگرد؛ به فرو بستگى كار عشق كه تنها، پروردگار صبر و شكیب، شفاى زخمهایش را مىداند.
زانوان عشق محكم است و بىتردید، دستهاى عاشقى، گشوده است به سمت شهادت.
صورتهاى معصوم، كودكانه مهیایند تا آبروى عصمت را پس از این برگونههاى صبور، با سیلى سرخ نگهدارند.
لبها به پیشواز تشنگى رفتهاند.
گهوارهها در باد، به سمت معراج خون تاب مىخورند و این همهْ تاوان عشق، سهم ایل و تبارى است كه ادامه خدا بر روى زمیناند.
سپاه سیاه
آن سو، قومى مست و مبهوت در خوابند و انگار سالهاست كه پلك از هم نگشودهاند! انگار سالهاست كه به آفتاب حقیقت پشت كردهاند! گلّهاى كه «صمٌ بكْمٌ عُمْىٌ»اند و «لایعقلون»، تنها وصف لحظهاى از بىخبرى آنهاست.
كسى نیست سیل در خانه این موریانههاى دژخیم بیندازد؟ كسى نیست چشمهایشان را باز كند به روى تقدیرِ سیاهى كه با دستان خویش، بر ناصیههاى خطاكارشان مىنویسند و تاوانِ این ننگ را تا قیامت، بر دوشِ خونخواران پس از خویش مىگذارند؟
بیدار باشى نیست كه در این شبِ دلهره، شكاف بیندازد و نعره برآورد: اى بهخطارفتگانِ ابدى! آن قوم موعودى كه پروردگار در شأنشان گفته بود: «فَسَوف یَأْتِىَ اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبّونَه»، همین قبیله معصومى است كه تیغهاى كافرتان را براى بریدن رگهایشان آبداده كردهاید.
آه، پروردگار بلندمرتبه! «ظَهَرَالْفسادُ فِى الْبّرِ و الْبَحْرِ»، همینجا و اكنون است و این صحرا، این عرصه پیكارِ ستارههاى دنبالهدار و ابرهاى روسیاهِ بىباران، چه سرزمین سنگدلىست كه این هنگامه را بر دوش مىكشد و از هم نمىپاشد.
… تا فردا
فردا، عشق، هفتاد و سه بار بر خاك مىافتد و آنگاه چون ققنوسى تازه نفس، از شعلههاى خویش برمىخیزد و در آغوش پروردگارخویش، سرفراز و مسرور، لبخند مىزند و خود را در خلد برین، از سر مىگیرد.
فردا، گریههاى شیرخوارگى، به ناگاه، هزاران سال قد مىكشد و در عروجى سرخ، به آغوش پروردگار مىرسد.
فردا، دستهاى برادرانگىِ دریا، به دست خدا مىپیوندد و گلوگاه دریده عشق، در حضیض قتلگاهِ عصمت، عزیزتر از تمام حرمتهاى هستى، مصداق «صَدَقوا ما عاهَدوا اللّهَ عَلَیه» را جلوهگر مىكند.
آه، دخترِ صبر فاطمى و بلاغت علوى! امشب، نماز شبت را هنوز بایست! بر خاك نشستنِ سجدههایت را بگذار براى فردا؛ فردا كه گیسوانِ سپیدِ یكشبهات، شبیه انحناى قامت زهرا، ناگهان و سرزده از راه مىرسند.
آه، سجاد دلنگران و تبدار! تاب و توانِ كمرمقت را بگذار براى فردا؛ فردا كه تو دلیل استوارى آسمان و زمین خواهى شد و امام زمانه و حجت معصوم پروردگار.
آه، حسین! با چشمان وداع، به كائنات خیره نشو؛ ستونهاى عرش را به لرزه نینداز!…
قیامتِ زودرس را به پا نكن!
كربلاى بىابوالفضل،آسمان بىماه است
میثم امانى
كربلا بىتو، منظومه پایاننیافتهاى است كه ماه در مدارش نیست تا ستارههاىِ بعد از خورشید را روشنى ببخشد.
كربلا بىتو، ادبیات پهلوانى را كم دارد.
وفادارى، با هر چه زیبایىاش در نام تو جمع شده است؛ فداكارى نیز. شجاعت و جوانمردى به تو اقتدا مىكند. تو معنا بخشیدهاى به كلمههاى رشید، به جملههاى حماسى. تو جرئت بخشیدهاى به تصاویر سرد، به معانى فقیر.
عظمتِ نام تو، هنوز میدانهاى عراق را گوش به فرمان نگه داشته است و هنوز به بازوهاى توانگر، نیرو مىدهد.
كربلا بىتو، آسمانى است كه ماه ندارد و آسمانى كه ماه ندارد، ستارههایش بركت نخواهند دید.
منظومه قمرى
«و الشَّمسِ وَ ضُحیها وَ الْقَمَرِ إِذا تَلیها»؛ قسم به خورشید در طلوعش؛ قسم به ماه در خضوعش! تو پیشاهنگ كاروان خورشیدى در میدان سیاهِ شب؛ دلیل عظمت كاروان خورشید تویى و بلنداى شوكت، از ماه چهرهات برق مىزند. تو، پرچمدار قافله خورشیدى. هر كه مىخواهد به خورشید برسد، باید از مدار تو بگذرد.
منظومه شمسى، با تمام ابهتش در هلالِ جمال تو خلاصه شده است؛ هر كه مىخواهد به شهر خورشید برسد، باید از باب تو بگذرد. تو ادامه خورشیدى، تو اذان و اقامه خورشیدى و خورشیدِ كربلا بعد از تو، تاب تابیدن را نخواهد داشت.
رسم وفا نمىمیرد
اى قمر بنىهاشم؛ اى هنرمند كربلا! نگارگرى دلاورىهاى تو، سیاههنویسى هرچه شمر و یزید را نقش بر آب كرده است. تو با به دندان گرفتن مشك، خواستى بگویى كه رسم وفا نمىمیرد و جفا در حق لبهاى تشنه، روا نیست.
تو، «چگونه موج برداشتن» را به آبها آموختهاى؛ «چگونه جارى شدن» را به چشمهها و «چگونه سیراب كردن» را به جویبارها.
خون سرخ تو، نه تنها زمین خشكیده كربلا، كه لبهاى خشكیده قهرمانان تاریخ را آبیارى كرده است.
نشانها و بازوبندها، تأسى به نام تو مىجویند. نام تو، نخستین نامِ نامور قهرمانى است. نگارگرىها و نقشینههاى رزم، تأسى به نام تو مىجویند. تو با ماه چهرهات، با فدا كردن دستهایت، زیبایى بخشیدهاى به تابلوى پر نقش و نگار عاشورا و هنوز هنر از دستهاى تو مىآموزند، اى هنرمند كربلا… اى قمر بنىهاشم!
چشمهایم را به خاك علقمه بسپارید
نزهت بادى
دعا كنید تا برمىگردم، غنچه سرخ دهان شش ماهه، در هجوم بادهاى داغ و سوزان پرپر نشود و ماهى خنده بر لبهاى خشك سه ساله، از بىآبى نمیرد.
سایهبان خسته خیمه اگر كمى طاقت بیاورد و نشكند، براى دختركان آفتاب نشین، ترانهباران مىآورم و بوسههاى داغ عقیله قبیله بر تن تبدار سجاد علیهالسلام را به خنكاى نسیم مىسپارم.
دعا كنید تا برمىگردم، مشكهاى خالى به غارت نرود و تازیانهها، لبهاى تشنه را به جاى آب، به خون میهمان نكنند. و آب مشك من به خاموشى سینههاى سوخته برسد، نه به دامنهاى آتش گرفته.
لالایى مرغان دریایى را در گوش گهواره ناآرام بخوانید تا گلوى عطشناك، با تیر سه شعبه سیراب نشود!
دعاكنید تا برمىگردم، حسین علیهالسلام تشنه لب پا به گودال قتلگاهش نگذاشته باشد و كاسه آب من، زودتر از خنجر قاتل به گلوى او برسد!
اما اگر برنگشتم، چشمهایم را به خاك علقمه بسپارید؛ چشمهاى جوانه خواهد زد؛ از اشكهایى كه در چند قدمى فرات، بر خاك حسرت ریخت!
عباس علیهالسلام و اماننامه شیطان؟!
فاطره ذبیحزاده
حیا و مردانگى در دیدگان محجوب ماه گردش مىكند و ادب در پیشگاه سكوت پر معناىِ علمدار، هزاربار به احترام قیام مىكند.
ابرها از شوق این همه مردانگى بغض مىكنند و اشكهاشان در پیاله چشم كائنات سرازیر مىشود.
عباس، شرمنده دیدگان امام است از آنكه نسبتى با دعوت پلید این ملعون داشته باشد؛ آن هم با این صداى نحس و این اماننامه ننگین!
آخر چه فكر كردهاند؟! اباالفضل، افتخار علمدارى آقایش حسین علیهالسلام را به وعده پسران شیطان خواهد فروخت؟! پسر على علیهالسلام ، چشمهاى عاشقش را از كارزار خونین امامش به سلامت خواهد برد؟! دستانى را كه از ازل، وقف عطش طفلانِ برادر شدهاند، زیر سایه نكبتبار اماننامه آلامیه بىقدر خواهد كرد؟! چهقدر این جماعت، با منطقِ عارفانه عباس بیگانهاند و چهقدر زمانه، براى درك عظمتش حقیر مانده است!
وفادارى
این جانهاىِ پرندین كه دیدگان تاسوعایى شب را براى دیدن معركه عشقبازى خود بىتاب كردهاند؛ این پروانگانِ شیدا كه براى سوختن در راه حبیب، شعله از درون خویش مىكشند؛ این مردانِ حیدرى كه رجزخوانىشان، آسمان را تا پشت خیمه بانوى كربلا پایین كشیده است؛ جمعى كه پیرانش براى محاسنِ سپید خود، خضاب عاشورایى طلب مىكنند و جوانانش براى یك شبه طى كردن راه ملكوت، نغمه شهادت سر دادهاند، همه اصحاب حسیناند كه صف كشیدهاند در پیشگاه عقیله بنىهاشم، تا امتحان دلدادگى پس بدهند و دختر على علیهالسلام را از ارادتشان به حسینِ فاطمه علیهاالسلام آسودهخاطر كنند.
ملایك، غبطه مىخورند بر این جمع و مىاندیشند چه خوب بود سالها پیش، گروهى چنین بىنظیر و از گوهر ناب این جماعت، بر گردِ خانه آلاللّه، ارادت به محضر على علیهالسلام مىبردند و آرامش را تا خانه محزون بانوىِ یاس، مشایعت مىكردند!
تكهتكه و پرپر
دوباره حواشى خیمهگاه را مرور مىكنى تا نكند بوته خارى پنهان مانده باشد.
انگار به دشت خشك كربلا سفارش مىكنى كه با دختركان بىپناهِ فردا مهربانى كند!
به آسمان چشم مىدوزى و به ستارهاى كه براى آخرین بار، آرامش را از نگاه تو مىجوید، دلدارى مىدهى. از ابتدا، همه چیز آنگونه كه مقدّر بود، رقم خورد. گویا عاشوراى حسین علیهالسلام باید همین قدر تكهتكه و پرپر اتفاق بیفتد! هیچكس نداند، تو خوب مىدانى كه چرا دستهاى عباس، اینقدر با علمدارى و سقایى تناسب دارد و چرا شهادت، اینقدر در دهان اشتیاقِ قاسم، شیرین شده است.
لبخند رضایت
راستى این چه سرّى است میان لبخند رضایت تو و تقدیر غریب خداوند كه حتى ملایك هم براى فهمیدنش بیگانهاند؟!
آینهدار جمال خداوند! چه نسبتى است میان آینه هزار تكه تو و زیبایى تصویرى كه در دیدگان زینب علیهاالسلام نشسته است؟
چرا باید رفتن تو، این همه سرخ، این همه پر عطش و این همه جانگداز باشد؟
چرا باید پاى كودكان بىگناهِ فردا، در داغستان معركه تاول بزند؟
چرا صورتِ غفلت و دنیاطلبى فرزندانِ قابیل، این اندازه كریه و ظالمانه و سیاه جلوه خواهد كرد؟
یا اباعبدالله! چه راست گفت جدّ بزرگوارت پیامبر، كه براى شهادت حسین علیهالسلام ، در قلبهاى مردم باایمان، شور و حرارت جاودانهاى است كه هرگز به سردى نخواهد گرایید.
كاش مىفهمیدند…!
فاطمه سادات احمدى میانكوهى
امروز حسین علیهالسلام را مهلت دادند تا یك شب به نماز و دعا بپردازد؛ اما اى كاش مىدانستند این مهلت حسین علیهالسلام است به آنان، تا شاید به خود آیند و یك لحظه خداى محمد صلىاللهعلیهوآله را به یاد آورند و از خون فرزندش بگذرند؛ شاید از آتش دوزخ كمى دور شوند. افسوس كه چشم طمع، آنقدر به دنبال نان مىدود كه مجالى براى دیدن آب نمىیابد. طمع، همیشه گرسنهتر از آن است كه تشنگى باران رحمت الهى را احساس كند.
امروز، حلقه محاصره دشمنان بر حسین فاطمه علیهاالسلام تنگ شد؛ كاش پرده غیب یك دم كنار مىرفت تا حلقه هولناك زبانههاى آتش سقر را به گرد خویش مىدیدند!
این شمر است كه امروز با نامه ابنزیاد، براى ریختن خون حسین علیهالسلام به كربلا آمده است؛ كاش مىفهمید كه باید نامه را به دست چپش گیرد؛ چرا كه بار همین گناه براى سقوط او تا قعر الى الابد دوزخ، كافى است.
امان از اماننامه!
فاطمه پهلوان على آقا
برایش اماننامه فرستادهاند، مىخواهند عباس را از معركه عشق حسین علیهالسلام در امان دارند.مىخواهند نور را از خورشید بگیرند، آب را از اقیانوس و برادر را از برادر.
مىخواهند خورشید را از آسمان جدا كنند، درخت را از ریشه، عشق و ادب را از عباس علیهالسلام و عباس را از حسین علیهالسلام . اما غافلند كه خون على در رگهاى او جارى است و قلب او با واژه ناب حسین علیهالسلام مىتپد.
نمىدانند كه تار و پودِ جانِ ابالفضل، از نام حسین علیهالسلام بافته شده است. عباس، فرزند امالبنین است؛ شیرزنى كه نام امالبنین بر خود نهاد تا تكرار نام فاطمه، یادآور زخمهاىِ مادر مظلومه فرزندان على علیهالسلام نشود. اماننامه براى فرزندِ مادرى اینچنین آن هم به بهانه نسب قبیلهاى مادر فرستادن؛ یاللعجب!
فدایى حسین علیهالسلام
ادب در مقابلش زانو مىزند و دستان پر صلابتش را مىبوسد؛ او فرزند على علیهالسلام است؛ نور چشم امالبنین، و پشتیبان حسین علیهالسلام و ستون خیمه زینب.
ناگفته مىخواند كه كودكان آب مىطلبند و چشم امید برادر به اوست.
بیرق سبز عاشورا را به دست مىگیرد و مشكهاى خالى آب را بر دوش.
چشمههاى مشكها در حیرت مردانهاش فرات را جرعهجرعه مىنوشند.
دستانش از آغاز حركت این كاروانِ سرخ، پیشكش حسین علیهالسلام بوده است. اگر آنها را قطع كنید، امید كودكانِ برادر را به دندان مىگیرد و به راه خیمهها ادامه مىدهد.
چشمانش؟ چشمانش نیز فداى حسین علیهالسلام ؛ اما مشك، مشك را نَه… امید كودكان را نَه، براتِ خجلت ساقى را نَه، مشك را نَه… مشك را تیر باران نكنید!
آسمان سرخ شده است و خورشید به دَرد مىگرید. قامت سرو را شكستند. برادر! برادر را دریاب.
دستهاى خالىام قابل ندارد…
رزیتا نعمتى
مىبرم نزدیك لب آب و پشیمان گشتهام
یاد لبهاى تو را كردم پریشان گشتهام
تیر باران تا كنار خیمهات خواهم رسید
تا ببینى در هواى دوست، باران گشتهام
مىتوانم بیش از اینها عاشقت باشم، حسین!
قبلهام بودى اگر دور بیابان گشتهام
زخمهایم شعله شمع تو بادا، یا حسین!
خوب در شام غریبانت چراغان گشتهام
دستهاى خالىام قابل ندارد؛ مال تو
حج من پایان رسید و عید قربان گشتهام
فصل عطش
سعیده خلیلنژاد
هنگامه برپاكرده طوفان مىخروشد
خون مىزند موج و بیابان مىخروشد
هر گوشه نخلى زخمىِ دست تبرها
گلها لگدكوب هجوم نیشترها
خم كرده دستى ساقه یاسِ على را
بالا بلندى مثل عباسِ على را
آن گوشه زینب چشم بر راه برادر
این گوشه مثل ماه در خون خفته اصغر
اى آسمانىْ نام آور، اى برادر!
تنها پناه محكم خواهر، برادر!
مىآیى از سمت گل و آیینه، آرى
پیوسته ما را یار و یارىگر، برادر!
از سوى فردوس برین باریده امروز
باران اشك شادى مادر، برادر!
حسن ختام این غم همواره شیرین
همراه من تا لحظه آخر، برادر!
مىبینمت بىسر كه در رقص جنونى
مىبوسمت اى لاله پرپر، برادر!
پیروز دیدم وارثان سادگى را
پایان سرخ قصه دلدادگى را
وقتى فلق خود را به شب پیوند مىزد
خورشیدى از بالاى نى لبخند مىزد
عشقبازى
نقى یعقوبى
اباالفضل از دو عالم دست برداشت
از این دنیاى پر غم دست برداشت
چنان گردید گرم عشقبازى
كه از دستان خود هم دست برداشت
منبع:ماهنامه اشارات